رسید طلا ها را نمی گیری؟
تشییع پیکر شهدای گمنام صبح امروز پنج شنبه دوازدهم اسفند 1395 همزمان با سالروز شهادت حضرت صدیقه زهرا سلام الله علیها با حضور پرشور مردم رشت و دروه لرستان برگزار شد.
خانمی به دفتر نهضت سواد آموزی تلفن کرد و گفت: آقای قرائتی!
پسرم مفقود الاثر شده و پسر دیگری ندارم.هروقت به خیابان میروم و بد حجابی میبینم
دلم خون میشود...
شما در تلویزیون بگویید:
اگر از قیامت نمی ترسید ، دل ما را خون نکنید!!
بارها من این را گفتهام؛ در زیارت خانوادههای شهدا، اغلب اوقات مادران شهید را شجاعتر و مقاومتر از پدران شهید یافتم. مگر محبت مادر را میشود با محبت پدر مقایسه کرد؟ روح لطیف زنانه، آن هم نسبت به جگرگوشه، این را پرورش بدهد، بزرگ کند مثل دستهی گل، بعد راضی بشود که او برود میدان جنگ و به شهادت برسد؛
بعد برای اینکه جمهوری اسلامی دشمنشاد نشود، بر جنازهی او گریه هم نکند!
که بنده مکرر به این خانوادههای شهدا گفتم گریه کنید؛ چرا گریه نمیکنید؟ گریه ایرادی ندارد. گریه نمیکردند، میگفتند میترسیم جمهوری اسلامی دشمنشاد شود. «زن مگو، مردآفرین روزگار» زنهای ما اینهایند؛ امتحان خوبی دادند.
۱۳۹۱/۰۲/۲۳
مـــــــادرم؛
ســــرم نه از بــــرای ظلــــم خـــــم می شـــــود؛
نه مــــرگ، نه تـــــرس؛
ســـــرم فقط برای بوسیــدن دســت های شهیـــــدپـــرور تــو خـــــم می شود ...
رضایت نامه را گذاشت جلوی مادرش
چه امضا بکنی ،چه امضا نکنی ، من میرم!
اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست.
شاید هم جنازه ام پیدا نشه!
در دل مادر آشوبی به پا شد.
رضایت نامه را امضا کرد.
پسر از شدت شوق سر به سر مادرش میگذاشت
جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی
بیهوش نشی هااا
چادرت را هم محکم بگیر!
تو چه با غیرت نگران چادر مادرت بودی
و برخی مردان شهر من چه راحت تر خودشان چادر از سر زنانشان برداشتند.
من از گفتن شرمنده ام ، شرم دارم!!! ...
به مادر قول داده بود حتما برمی گرده ، وقتی مادر تن بی سر فرزندش رو دید
لبخند تلخی زد و گفت :
پسرم سرش میرفت ، قولش نمیرفت ...
حرفهای تکاندهنده یک مادر در گفتگو با فارس
روایتی از مخوفترین زندانهای صدام تا شهید شدن ۴ فرزند+عکسمادر شهیدان تقوی میگوید: دو ماه در زندان صدام به سختی گذراندم؛ از بچههایم خبر نداشتم؛ بعد هم صدام ما را از عراق بیرون کرد، وقتی بالای کوه بین مرز ایران و عراق رسیدم، رو به کربلا ایستادم و با گریه گفتم: «خانم زینب! ما هم مثل شما شدیم».
پای درد و دل هر مادر شهید که نشستیم...
دست هر مادر شهیدی را که بوسیدیم...
اشک هرمادر شهیدی را که شاهد شدیم...
همشون فقط یه چیز ازمون میخواستند:
به دوستاتون بگید که جگر گوشه ی من رفت ، تا کسی چادر از سر دختر مردم نکشه...
*******
*********
*******
*****
متن بالا دلنوشته ی یکی از کاربران وبلاگ به نام" سربازکوچک... " است.