مراسم نواختن زنگ نهضت ما زندهایم






بسیجیان خواهر حوزه سه حضرت رقیه (س) به همراه بسیجیان برادر حوزه 5 امام باقر(ع) شیراز در تاریخ 1395/4/29 لغایت 1395/5/1 اقدام به اعزام مربیان توانمند خود در زمینه های قرآنی،علمی،فرهنگی، ورزشی ،هنری ، احکام ، مشاوره و تفسیر قرآن به روستای قالینی از توابع بخش خفر نمودند که با استقبال گرم و صمیمی اهالی روستای قالینی مواجه شدند.
در طی این اردو به برگزاری کلاس های علمی از قبیل ریاضی ،عربی،فیزیک در پایه های اول تا نهم ،برگزاری کلاس های هنری از جمله نقاشی کودکان،چرم دوزی ، ساخت جعبه کادو ، سفره آرایی،آشپزی و در زمینه های ورزشی اقدام به برگزاری کلاس دفاع شخصی وبرگزاری مسابقات ورزشی دارت ، مسابقه دو و همچنین اجرای کوه پیمایی توسط خواهران جهاد گر و اهالی محل و در زمینه فرهنگی ، حضور جهاد گران در نماز جماعت مسجد و تشکیل حلقه های صالحین با موضوعات حفظ قرآن ،تفسیر قرآن و همچنین احکام ،مشاوره برگزاری نمایشگاه عفاف و حجاب،شرکت در مراسم یادواره هشت شهید روستای قالینی و دیدار از خانواده معظم شهدا و اهداء جوایز به تمامی شرکت کنندگان در کلاس ها اقدام نمودند.
در آخرین روز اردو تعداد 150 نفر از اهالی توسط پزشک ارتوپد به طور رایگان ویزیت گردیدند.


در بخش مستند جبهه فرهنگی لوح افتخار اول این بخش به «مسیر هشت میلیمتری» به کارگردانی محمد صفا، و دومین لوح افتخار به «از ساقه تا صدر» به کارگردانی امیر مهریزدان هدیه شدو مهر یزدان هدیه خود را به فرزند شهید صدرزاده تقدیم کرد. این اقدام با واکنش شگفتانگیز حاضران در سالن مواجه شد. فانوس این بخش به اثر «معلم» به کارگردانی محسن اردستانی رستمی و جایزه ویژه هیأت داروان به «بار دیگر مردی که دوست میداشتم» به کارگردانی محمدحسن یادگاری تقدیم شد.
او پس از دریافت جایزه خود از خانواده نادر ابراهیمی و ابراهیم حاتمیکیا به دلیل همراهیهایشان تشکر کرد و بااشاره به خانوادههای شهدا که در دو ردیف اول نشسته بودند، گفت : امیدوارم به سیمرغ حقیقی برسیم که این بزرگواران رسیدند (اشاره به خانواده های شهدای حاظر در مراسم) و نه سیمرغ بلورین که شاید ارزشی نداشته باشد.



بعضی وقتها که دل چادرم از اینهمه طعنه و تهمت می شکند ...
بر می دارمش با هم می رویم گلزار شهدا
چند تا وصیت نامه هم برایش می خوانم
حرفهای قشنگشان را برایش تکرار می کنم
دل دو تایمان باز می شود ...
عاشق تر از همیشه بر می گردیم خانه...
فقط کاش قسمتم بشود ببرمش مدینه
تا داستان مظلومیت بی بی را با چادر خاکی برایش تعریف کنم...

مـــــــادرم؛
ســــرم نه از بــــرای ظلــــم خـــــم می شـــــود؛
نه مــــرگ، نه تـــــرس؛
ســـــرم فقط برای بوسیــدن دســت های شهیـــــدپـــرور تــو خـــــم می شود ...
زنان رزمنده / تصاویرزنان در جبهه های جنگ
تصاویری از آموزشهای نظامی به زنان و حضور آنها در پشتیبانی از جنگ به روایت عکاسان دفاع مقدس.
این عکسها را پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد منتشر کرده است.
.jpg/4)
.jpg/4)
.jpg/4)
.jpg/4)
.jpg/4)
.jpg/4)
.jpg/4)

از دامن زن ، مرد به معراج می رود
عشق غیر قابل وصف مادر به فرزند رزمنده اش

می گفت نمی شود؛ اصلا امکان ندارد.
حجاب و ورزش؟!حجاب و کوهنوردی؟!
حجاب و فعالیت؟!... نه شدنی نیست!
اما وقتی فرشته ای عکس خرمشهر را در چشمانش قاب گرفت
دید می شود؛ با «حجاب» جنگ هم می شود!
پیاده روی 10 کیلومتری بسیجیان ناحیه مسلم سپاه محمد رسول الله تهران بزرگ در مراسم تجدید میثاق با آرمانهای امام راحل(ره)

وبلاگ زینت زن=حفظ حجاب((Hejab pix))+عکس+پوستر

وبلاگ زینت زن=حفظ حجاب((Hejab pix))+عکس+پوستر
(سمیه کردستان ، اسطوره ای که جان داد تا حرمت امام خود را نشکند)

ولادت و معرفت به معبود
ناهید فاتحی كرجو در چهارمین روز از تیر ماه سال 1344 در شهر سنندج در میان خانوادهای مذهبی و اهل تسنن به دنیا آمد. پدرش محمد از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب، زنی شیعه، زحمتكش و خانه دار بود كه فرزندانش را با عشق به اهل بیت (ع) بزرگ میكرد.
ناهید كودكی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بود كه در دامان عفیف مادر، با رشد جسم، روح معنوی خود را پرورش میداد. آن قدر در محراب عبادت با خدا لذت میبرد كه به پدرش گفته بود: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم وگریه كنم، چشمانم سرخ میشود و سرم درد میگیرد. اما وقتی با خدا راز و نیاز كرده و گریه میكنم، نه خستهام، نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس میكنم، بلكه تازه سبك تر و آرام تر میشوم».
نوجوانی از جنس ایمان و شهامت
با شروع حركت های انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شركت در راهپیماییها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز كردستان قرارگرفت.
روزی با دوستانش به قصد شركت در تظاهرات علیه رژیم به خیابانهای
اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود كه مأموران شاه به مردم
حمله كردند. آنها ناهید را هم شناسایی كرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند كه
با كمك مردم از چنگال آن دژخیمان فرار كرد. برادرش میگوید؛
«آن شب ناهید از درد نمیتوانست درست
روی پایش بایستد. بر اثر ضربات ناشی از باتوم، پشتش كبود رنگ شده بود».
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیریهای ضد انقلاب در مناطق كردستان، همكاریاش را با نیروهای ارتش و بسیج و سپاه آغازكرد. شروع این همكاری، خشم ضد انقلاب به خصوص گروهك كومله را كه زخم خورده فعالیتهای انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.
راهی به سوی آسمانی شدن
ناهید علاوه بر همکاری با بسیج وسپاه بیشتر وقتش را به خواندن كتابهای مذهبی و قرآن و انجام فعالیتهای اجتماعی میگذراند.
اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان
مركزی شهر سنندج مراجعه كرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران
شده بودند. خواهرش به دنبالش میرود و بعد از
ساعتها پرس و جو پیدایش نمیكند.
خبری از ناهید نبود! انگار كه اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید
در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او میگشت.
تا اینكه بالاخره از چند نفر كه ناهید را میشناختند
و او را آن روز دیده بودند شنید كه: چهار نفر، ناهید را دوره كرده، به زور سوار
مینی بوس كردند و بردند!
بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار میگرفتند.
افراد ناشناس به خانه آنها نامه میفرستادند كه:
اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همكاری كنید، بقیه بچه هایتان را هم میكشیم
.
زخم ستاره
چند وقتی از ربوده شدن ناهید گذشته بود كه خبر گرداندن دختری در روستاهای كردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینكه «این جاسوس خمینی است!» همه جا پخش شد. یك روستایی گفته بود: آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا میگرداندند . گفته بودند آزادت نمیكنیم مگر اینكه به خمینی توهین كنی!.
او ناهید بود كه با شهامت و ایستادگی قابل تحسین از مقتدای انقلابی خود حمایت كرده و زیر بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرایط سخت كه جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شكنجه وحشیانه این دختر اعتراض كرده بودند. اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بودكه ناهید، دختر جوان و انقلابی را از چنگال ستم آنها رهایی بخشد.
از روز ربوده شدن او یازده ماه میگذشت كه پیكر بی جان و مجروح و كبود او را با سری شكسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا كردند. روایت دیگر حاکیست که اشرار برای وادار کردن ناهید به توهین نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.
وقتی جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی میكرد و چندین بار از هوش رفت. پیكر آغشته به خون ناهید اگر چه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا كردن در راه انقلاب نداشت اما كتابی مصور از ددمنشی ضد انقلاب بود. زنان سنندجی با دیدن آثار شكنجه بر بدن ناهید و سر شكسته و تراشیدهاش، به ماهیت اصلی ضد انقلاب، بیش از بیش پیبرده و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان پرداختند.

تهران، سفر آخر
شرایط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهکها بر مردم، فشار زایدالوصفی که به خانواده شهید رفته بود مادر شهید را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پیكر شهید ناهید كرجو، شهید مظلوم سنندجی را در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن نماید.
چند سال بعد، مادر از اندوه فراق ناهید، بیمار شد و از دنیا رفت. برادر ناهید میگوید: مادرم در تهران ماند و با بچه های كوچك و وضعیت بد اقتصادی مجبور به كار شد. دوران سختی را گذراندیم اما مادر دلخوش بود كه نزدیك ناهید است. دلش خوش بود كه دیگر لازم نیست كوه به كوه، دشت به دشت و آبادی به آبادی دنبال ناهید بگردد.
و اینک ...
اینك نوجوانان و دختران ایران اسلامی باید بدانند كه وقتی ناهید فاتحی كرجو به شهادت رسید بیش از هفده سال نداشت اما اكنون بعد از گذشت سی سال از شهادتش، نامش به بركت متعالی بودن هدف و ارزش هایش زنده و شیوه زندگیاش الگویی برای زنان مجاهد است.
اگر در صدر اسلام سمیه زیر شکنجه جاهلان عرب حاضر به نفی وحدانیت خدا نشد و در دفاع از اعتقادات راسخ خود شهادت را برگزید، امروز زنان موحد، الگویی نزدیکتر را پیش رو دارند. دختر نوجوان شجاعی که تحمل شکنجههای طاقت فرسا را بر توهین به امام خود ترجیح داد و در مسیر ایستادگی و در دفاع از آرمانها و اصول متعالی اسلامی، شهادت را برگزید، و او کسی نیست جز سمیه ی کردستان شهیده ناهید فاتحی کرجو.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++
بنرها و پوسترهای فراوانی در فضا و محیط باز مصلای امام خمینی(ره) محل برگزاری نمایشگاه کتاب نصب شده اما یک پوستر بیش از دیگران توجه بازدیدکنندگان را متوجه خود کرد.
به گزارش سه نسل، از راهروی کوچکی از رواق آجری که عبور کنی به بخش یاس و سالن کارنامه نشر جمهوری اسلامی ایران می رسی، در انتهای دیوار یاس که مملو از گلهای زیبای یاس است بنر و پوستری نصب شده که توجه اکثر بازدیدکنندگان را به خود جلب می کند.
بنری با عکس زیبای دختری نوجوان بنام «سمیه کردستان».
نام سمیه شهید ایران «ناهید فاتحیکرجو» است، پدرش از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش خانهدار. او از کودکی هم قلب مهربانی داشت، اغلب لباسها و وسایلش را به دیگران هدیه میکرد. از دوره نوجوانی با گروههای مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و دیگر همسالانش را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه میکرد. بعد از درخشیدن نوری از قلب زمین، این نوجوان ۱۳ ساله، از یاران روحالله شد.
* جلوی تلویزیون ایستاد و با امام درددل کرد
«محمود فاتحی کرجو» پدر شهیده میگوید: ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت میکرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت میکرد. در راهپیماییهای انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس و پوستر شهدا منقلب میشد.
به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز ۱۲ بهمن که برای نخستین بار، امام(ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام.
* ناهید، خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند
مریم فاتحی کرجو خواهر این شهیده ادامه میدهد: ناهید به قرآن علاقه زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان حتماً در کلاس قرآن شرکت میکرد و قرآن را ختم میکرد. خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی میخواند و ما از خواندن او لذت میبردیم.
* ایستادگی سمیه کردستان در مقابل ساواک
یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحیکرجو» بیان میدارد: سال ۱۳۵۷، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار میشد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایهها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خوییهای ساواک میگفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند.
آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمیتوانست بایستد.
* نفوذ یک کومله در زندگی سمیه کردستان
لیلا فاتحیکرجو خواهر شهیده میگوید: ناهید ۱۵ ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و میگفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیدهام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد.
بعضی وقتها رفتار مشکوکی از خود نشان میداد. چندی بعد او را به خاطر فعالیتهای ضدانقلابیاش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمیخواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمیدانست بعد از مدتی او را آزاد کردند.
بعد از قضیه نامزدیاش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایههای مردم را میشنید و تو دلش میریخت و دم نمیزد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل میکرد. از یک طرف مردم میگفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر میگفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختیهایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا میرفت، من همراه او بودم.
* زمستانی که کومله ناهید را به اسارت گرفت
لیلا فاتحی کرجو ادامه میدهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی ماه ۱۳۶۰ ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر میرفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش میگفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمیگردد؛ دختر سر به هوا و بیفکری نیست».
مادر به من هم دلداری میداد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشدهاش به خیابانها رفت. از همه کسانی که او را میشناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسیها، مغازهدارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را میشناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیدهاند که سوار مینیبوس شده است». مادرم، راننده مینیبوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است».
* جستوجوی مادر برای پیدا کردن ناهید و نامههای تهدیدآمیز کومله
لیلا فاتحیکرجو میگوید: مادرم، با کرایه قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامههای تهدید کننده به خانه ما میانداختند، زنگ خانه را میزدند و فرار میکردند. در آن نامهها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندانتان را میدزدیم یا اینکه مینوشتند شبانه به خانهتان حمله میکنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچهها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را میگشت تا خبری از ناهید بگیرد.
سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحیکرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر میکشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول میگرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی میدادند. خیلی او و خانوادهاش را اذیت میکردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادیهای اطراف شهرهای مختلف، ... هر کجا که میگفتند کومله مقر دارد، میرفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا میگشتند.
* کوملهها موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند
شهلا فاتحی کرجو خواهر شهیده اضافه میکند: خبر به ما رسید که کوملهها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود.
مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کردهاند.
* و اما زنده به گور کردن سمیه کردستان توسط ضدانقلاب
ناهید فقط ۱۶سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجههای بسیار او را در آذر ماه ۱۳۶۱ زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.
مشارکت دختران محجبه پیرو خط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا

مشارکت دختران محجبه پیرو خط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا

مشارکت دختران محجبه پیرو خط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا

مشارکت دختران محجبه پیرو خط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
وبلاگی با مطالب بسیار خواندنی(توصیه میکنم حتما سر بزنید)
*********************************************************
اسلام ، آیین زندگی - مخالف بیفکری
پاسخی به شبهات بیخدایان و افراد زندیق و افشای چهرۀ سکولاریسم
********************************************************
آنچه میخوانید خاطرهایست از حجت الاسلام مسلم داوود نژاد، مشاور فرهنگی در دانشگاههای استان اصفهان که اینک به گوش جان مینیوشیم:
قبل از نقل خاطره بگویم که بعضی از کلاسهای دانشگاه ما تا ساعت 10 شب ادامه دارد و این باعث مشکل برای خیلی از دختران شده است!
ساعت حدود 5 عصر بود و من مشغول نوشتن یک طرح برای باشگاه پژوهشی در کمیتهی فرهنگی بودم کاملاً تمرکز گرفته بودم که ناگهان یک دختر خانمی مانتویی با ظاهری بسیار نامناسب وارد اتاق من شد و سلام کرد!
جواب سلامش که دادم بدون مقدمه گفت :
«حاج آقا ببخشید میتوانم به شما اعتماد کنم؟ بچه میگویند راز کسی را فاش نمیکنید !»
من هم به گونهای که خیالش را راحت کنم محکم گفتم :
«مطمئن باش من در موضع مشورت به هیچ کس خیانت نمیکنم.»
همین که خیالش راحت شد چند لحظهای سکوت کرد و بعد با احتیاط گفت :
«حاج آقا من یک سؤال شرعی دارم آیا دختران میتوانند برای امنیت خود اسلحه همراه خودشان داشته باشند؟»
شما بودی چی میگفتی؟
من که از تعجب نمیدانستم چه بگویم تمرکز گرفتم و با تأمل گفتم :
«منظورت را واضحتر بگو»
آن دختر خانم که یک دیگر جرات حرف زدن پیدا کرد بود گفت:
«حاج آقا راستش را بخواهید من هر روز یک اسلحه رزمی امثال چاقو و ... با خودم دارم ولی میخواهم یک کلت کمری تهیه کنم!»
توی این دانشگاه ما چیزهایی آدم میبیند که در هیچ جای دنیا نمونه ندارد!
بندهی خدا که منتظر موضع مخالف من بود با این حرفهای من داشت شاخ در می آورد برای همین خیلی زود گفت: «چی؟ چه؟ چه اسلحه ایی مجاز است؟ اسمش چیه؟»
گفتم : «آخه چرا؟»
گفت : «حاج آقا من بعضی وقتها که تا ساعت 9 یا 10 شب کلاس دارم وقتی به منزل برگردم نزدیک ساعت 11 شب میشود برای همین وقتی از دانشگاه به طرف خانه میروم در پیاده رو که پسرها اذیت میکنند و متلک میگویند وقتی منتظر تاکسی میشوم ماشینها مدل بالا بوق میزنند و اذیت میکنند ! حاج آقا به خدا شاید وضع ظاهریم به نظر شما بد باشد ولی من اهل خلاف و رابطههای نامشروع نیستم من فقط دلم میخواهد خوش تیپ باشم !»
من هم بدون مکث گفتم : «خوب از نظر دین هیچ طوری نیست شما اسلحه دفاعی داشته باشید اصلاً همه دختران برای دفاع از خود باید نوعی اسلحه حمل نمایند ولی نه هر سلاحی یک نوع سلاح است که خیلی هم قدرت تخریب و دفاعی بالایی دارد»
بندهی خدا که منتظر موضع مخالف من بود با این حرفهای من داشت شاخ در می آورد برای همین خیلی زود گفت: «چی؟ چه؟ چه اسلحه ایی مجاز است؟ اسمش چیه؟»
دختر زن بد حجاب مزاحم
من که دیدم بدجوری عجله دارد گفتم :«اگر بگویم قول میدهی یک هفته استفاده کنی اگر جواب نداد دیگر استفاده نکنی»
بنده خدا خیلی هیجان زده شده بود گفت: «قول می دم قول می دم ... قول مردونه !»
گفتم : «اسم آن سلاح بی خطر و بسیار کار آمد چادر است! شما یک هفته استفاده کنید ببینید اگر کسی مزاحم شما شد دیگر هیچ وقت به طرفش نروید!»
با تعجب مثل کسی که ناگهان همه انرژی او کاهش پیدا کرده باشد گفت: «چادر! اخه چادر ...»
گفتم : «دیگه اخه ندارد یک هفته هم هیچ اتفاقی نمیافتد»
با حالت نیمه ناامیدی تشکر کرد و رفت.
و من ماندم و فکر مشغول که ای بابا عجب کاری کردم نکند بنده خدا دیگر هیچ وقت سراغ چادر نرود نکند از مشورت کردن با روحانی بیزار شود. حضرت وجدان من را سرگرم این فکرها کرده بود که یادم افتاد به حرف امام خمینی عزیز که فرمودند: «ما مأمور به وظیفه هستیم نه مأمور به نتیجه !»
لذا با خدای خودم خیلی خودمانی گفتم : « خدایا من سعی کردم وظیفهام را انجام دهم انشالله مورد رضایت تو قرار گرفته باشد بقیهاش هم ،هر چه تو صلاح بدانی... »
مدت حدود یکی دو ماه از جریان گذشت و من به کلی فراموش کرده بودم تا اینکه روزی یک خانم محجبه به اتاق من آمد سلام کرد گفت : «حاج آقا میشناسی؟»
من هم هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم برای همین گفتم : «بخشید شما را نمیشناسم»
گفت : «من همان دختری هستم که اسلحه به من دادی تا همراه خودم حمل کنم حالا هم که میبینید مثل یک بچهی خوب، سلاح چادر حمل میکنم هرچند هنوز درست و حسابی چادری نشدهام! ولی مادرم خیلی دعاتون کرده چون که هر روز به خاطر چادر نپوشیدن من در خانه دعوا داشتیم .راستش حاج آقا خانواده ما مخصوصاً مادرم چادری هست و اهل مجالس مذهبی ولی من فرزند ناخلف شده بودم که حالا به قول مادرم سر به راه شدم»
هیچ وقت فکر نمیکردم دخترهای چادری این همه امنیت دارند! و این همه خیالشان از بابت مزاحمهای خیابانی راحت است
من هم که حیرت زده شده بودم گفتم : « خوب برایم تعریف کنید چه شد که چادری بودن را ادامه دادی؟»
دختر زن حجاب چادر
مکثی کرد شروع به گفتن جریان کرد: « راستش حاج آقا وقتی از اتاق شما رفتم خیلی درباره حرفهای شما با تردید فکر کردم ولی تصمیم گرفتم امتحان کنم برای همین چند روزی وقت برگشتن از دانشگاه به طوری که همکلاسیها متوجه نشوند مخفیانه چادر میپوشیدم ولی از وقتی که چادر بر سر میکنم ساعت 10 و یا 11 شب هم که از دانشگاه بر میگردم نه پسری به من متلک میگوید نه ماشین مزاحم بوق میزند اصلاً کسی تصور نمیکند که من چادری اهل خلاف باشم راستش را بخواهید بدانیدهیچ وقت فکر نمیکردم دخترهای چادری این همه امنیت دارند! و این همه خیالشان از بابت مزاحمهای خیابانی راحت است
. کم کم جریان چادری پوشیدن من را بچههای کلاس متوجه شدند الان هم مدتها است که دائم با چادر رفت و امد میکنم و از کسی هم خجالت نمیکشم البته فکر نکنید حالا دیگر بسیجی شدهام ولی قصد ندارم اسلحه ایی که تازه کشفش کردهام را به این راحتی از دست بدهم. بعضی از دخترای کلاس متلک میگویند ولی بیچاره هاخبر ندارند من چه گنجی یافتهام. البته جریان را برای یکی از بچهها که نقل کردم تمایل پیدا کرده برای فرار از دست مزاحمها چادر بپوشد ولی خودش میگوید خانوادهاش اصلاً اهل چادر و امثال چادر نیستند ولی فکر کنم تصمیم دارد چادر بخرد»راستش را بخواهید من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم برای همین فقط به حرفهای او توجه میکردم دلم میخواست زودتر از اتاق برود تا اشکهایم سرازیر شوند.
وقتی از اتاق رفت تنها کاری که توانستم انجام بدهم سجده شکر بود.
منبع : گروه دین تبیان

*************************************

********************************

*************************

**************************************

گردان الزهرا 5آذر 1390--روز بسیج
گردان الزهرا 5آذر 1390--روز بسیج

***********************************

****************************

/////////////////////////////////////////////////////////////////////


************************************

*************************

----------------------------------------------


سان از نیروهای بسیجی مستقر در مقابل لانه جاسوسی آمریکا

زینت زن=حفظ حجاب((Hejab pix))+عکس+پوستر

حجاب دختران بسیجی- گردان الزهرا

حجاب دختران بسیجی- گردان الزهرا

*************************************************************
